صاحب خانه ای را دیدم که گلدانی را می ستود . از او علت کارش را جویا شدم .
در پاسخ به من گفت : اوایل بهار بود و من برای رسیدگی و جان گرفتن دوباره گلدانهایم شروع به کود دادن و تقویت آنها کردم . تا اینکه متوجه گلدانی شدم که کبوتری بر روی آن لانه کرده بود .
بدون آوردن شاخ و برگی از شاخ و برگ آن گلدان استفاده کرده و تخی گذاشته و بر روی آن نشسته بود.
باخود گفتم من چه کنم، جان این گلدان را نجات دهم یا این کبوتر و جوجه اش را که چند صباحی دیگر از تخمش بیرون می آید؟
زیرا من دیگر نمی توانستم به آن گیاه آب بدهم و یا خاکش را عوض کنم .
با کمی تعمق و فکر کردن خود را در قبال آن گلدان مسنول دانستم و خواستم آن پرنده و لانه اش را جابجا کنم تا بتوانم گیاه را بپرورانم .
آماده ی کار شدم که ناگهان گلدان به صدا در آمد که: نه این کار را نکن اگر لانه را جابجا کنی این پرنده دیگر روی تخمش نمی نشیند و جوجه ای را که هنوز از تخم بیرون نیامده رها میکند و از بین میرود .
به او گفتم: پس خودت چه ؟ تو هم اگر آب نخوری جانت را از دست میدهی !
گفت: شاید به خاطر نداشتن آب و کود دنیوی جانم را از دست بدهم اما با متولد شدن این جوجه در بستر من روحم جان می گیرد .
گفتم: فصل بهار است و تو خودت می خواهی تولید مثل کنی ؟!
گفت: بگذار اول خودم متولد شوم تا بتوانم متولد کنم ...
ومن دیگر حرفی برای گفتن نداشتم .
نویسنده: خانم اکرم نوروزی