هر سال که در مراسم سالار شهیدان شرکت میکردم بیشتر برای مشکلات خودم گریه و نذر و نیاز میکردم .در یک مراسم و مداحی بیریای اصغر بود که باعث شد تا من جور دیگری در عزاداریها حضور پیدا کنم .
اصغر فقط یک بعد کوچک آن روز جانگداز را روضهخوانی کرد اما طوری با خلوص و شرمندگی مصیبت وارده به اهلبیت از جمله حضرت زینب را مرثیهخوانی میکرد گویی این اتفاقات همین حالا افتاده، او با ذکر مصیبت تکانی در قلب و روح نه تنها من بلکه تمام حاضرین جمع انداخت و ما را منقلب ساخت .
طوری روضهخوانی میکرد و خود را شرمسار از آن جفاها نشان میداد که غیرت را در وجود ما میجوشاند. به خاطر دوستی او با همسرم موفق شدم گفتگویی با او داشته باشم .
*از او پرسیدم چگونه به این مقام رسیدی که با هر بیت از این مرثیهها گویی روح ما را از جان جدا کرده و به واقعهی کربلا می بری ؟
جواب داد : تو را به خدا در مورد من اینطور صحبت نکنید بنده کوچکتر از آنم که بتوانم آن روز جانگداز را توصیف کنم .گوشهای از ماجرای عاشورا برای خودم قابل هضم نیست و اینها فقط اشاراتی است که لایق گفتنش بودیم .
چهرهی بی الایش و ساده ای داشت صحبت کردنش هم مثل ظاهرش بی الایش بود .
* از او میپرسم چرا با بیان ذکر مصیبت خود را شرمگین و سر افکنده می بینی ؟ گویی تو در آنجا بودی و کاری نکردی یا به کمک آن سالار و اهلبیتش نرفتی !
فوراً جواب داد: من میتوانستم به کمک آنها بروم و نرفتم .آنجا نبودم اینجا که بودم. یاد حسین و یادش همیشه زنده است اما من نتوانستم به وظیفهام عمل کنم و برای مدتی از این راه دور شدم .
من و برادرم سالهاست که افتخار مداحی اهلبیت را داریم ولی چند سال پیش بود که من گرفتار دل و رفقا شدم و در این جنگ امروزی که به اصطلاح جنگ نرم میگویند خودم را باختم و در دام اعتیاد افتادم .
بله این بلا دامن مرا گرفته بود و زندگیام رو به فنا پیش میرفت خودم کاملاً از خودم ناامید شده بودم .اگر جایی عزاداری می دیدم از خجالت امام حسین(ع) سریع از آنجا میگذشتم.
روزگار بدی پیدا کرده بودم دیگر کسی مرا آدم حساب نمیکرد. بچههایم از من میترسیدند. زنم و خانوادهام خون گریه میکردند و از امام حسین(ع) میخواستند مرا نجات دهد.
من فریاد میکشیدم و از آنها میخواستم اسم آن بزرگوار را نیاورند زیرا خجل زده بودم . در منجلابی که برای خودم در پستترین نقطهی زمین ساخته بودم غوطهور بودم .گمان میکردم امام حسین هم به من نگاه نمیکند و نباید او را صدا کنم و راه نجاتی برای خودم نمی دیدم .
مادر و خواهرانم برایم دعا میکردند و از حضرت زینب میخواستند به خاطر برادرش برادرشان را نجات دهد.
به آنها میگفتم شما برادر خودتان را با برادر زینب یکی میکنید؟ تازه پی به دل زینب برده بودم چرا که خواهرانم طاقت دیدن مرگ برادری همچون مرا نداشتند چه برسد به زینب کبری با داشتن همچون برادری که زبان از توصیف آن بزرگوار قاصر است.
پرپر کردن برادرش جلو چشمش دل میخواهدکه اگر گوشهای از آن دل در وجودمان پیدا میشد اینگونه بازنده نمیشدیم.
بعد از نذر و نیاز خواهرانم و بزرگواری آقایم حسین بالأخره از آن مخمصه نجات پیدا کردم .
این بار با نگاه دیگری عزاداری میکردم و خودم را جای آن عزیزان قرار میدادم.
دیگر فکر صوت و صدا نبودم فقط تلاش میکردم بتوانم از غیرت و بزرگی خانم زینب کبری(س) و از قدرت و گذشت ابوالفضل عباس(ع) بگویم .
می بینی آقایم این قدر بزرگ است که راضی شده من حقیر مرثیه خوانیاش را بکنم .همیشه فکر میکردم راه برگشتی ندارم و ربطی در خودم و حسین(ع) نمیدیدم اما آن قدر این عزیزان بزرگ و با گذشتند که صدا و سلام آدمهای حقیری مثل من را بیجواب نمیگذارند .
از اصغر آقا خداحافظی میکنم میخواهم برایم یکی از روضههایش را که دلم را به لرزه انداخته بود بنویسد و بفرستد. حال عجیبی پیداکرده بودم از اینکه میدیدم راه برگشت برای همه باز است خوشحال بودم . سعی میکردم درک کنم که برای چه این ظلم و ستم را در حق امام حسین(ع) میکردند.مگر حسین چه میخواست؟
"در روز عاشورا جنگی بین ظلم و عدالت صورت گرفت که به ظاهر و زمانی زودگذر ظلم پیروز شد و عدالت نسل به نسل چرخید و در ذهنها حکاکی شد و پیروزی ابدی پیدا کرد"
نویسنده: خانم اکرم نوروزی