یک وقت انسان درس میخواند که محصول فکر خود را بر قرآن تحمیل کند،یک وقت درس میخواند که شرح صدر پیدا کند و با قلب باز خدمت قرآن برود چون این قرآن در هر قلبی به مقدار ظرفیت همان قلب میتپد.
اگر بیان حضرت امیر س است:«ان هذه القلوب اوعیة فخیرها اوعاها»اگر بیان خدای سبحان در سورهء رعد این است که:
«انزل من السماء ماء فسالت اودیة بقدرها»
ایشان میفرمودند این علوم برای آن است که انسان آن«قدر»را توسعه بدهد.آن دل را توسعه بدهد نه اینکه باری بر قرآن بنهد بلکه بارهای قرآن را با شرح صدر بهتری درک کند.از این جهت چارهای جز آشنایی با علوم عقلی نیست،و این کار را میکردیم،منتها سعی میکردیم که در همهء این موارد اگر خواستیم به باطن قرآن راه پیدا کنیم از ظاهر نگذریم چون جدا معتقد به این هستم که،وقتی باطن انسان را میپروراند که از ظاهر شروع شده باشد،اگر ظاهر محفوظ نباشد و ظاهر عمل نشود،باطن،باطن این ظاهر نخواهد بود. باطن منهای ظاهر،باطن قرآن نیست.لذا هم تعبّد کامل داشتند و هم سعی میکردند از این جهات به قرآن برسند.این درسها را ایشان داشتند.منتها بعضی از بحثها بود که عمومی نبود و قابل عرضه بر همه نبود.
مسئلهء اسفار وقتی به پایان رسید،به معاد اسفار که رسیدند بارها میفرمودند که زمان بحث معاد نشده است یعنی هنوز خدای سبحان مسئلهء معاد را روزی حوزههای علمی نکرده است که انسان معاد را علنا تدریس بکند.لذا در بدایة الحکمه و نهایة الحکمه و تعلیقاتشان بر اسفار ملاحظه میفرمایید که مسئلهء معاد در آنها نیست.در معاد اسفار گاهی یک تعلیقهء خیلی ضعیفی،خیلی کمی،مثلا در بعضی از گوشهها مشاهده میکنید.در اصول فلسفه هم دربارهء معاد-آخر جلد پنجم یعنی آخر مقالهء پانزدهم-یک چند سطری،آنهم در پایان جهان آمده است که مرحوم شهید مطهری هم موفق نشد آن پایان جهان را که بحث معاد بود شرح و معنا کند.ایشان 5-6 خط در حد خود متن نوشتند.
آن پایان جهانی که مرحوم علامه دارند،برهان معاد است منتها برهان حرکت در معاد است.آن وقت توضیح داده میشد چند صفحهای که برهان باشد،در برابر سایر متنها در آن شرح دارد،اما شرحی نشده.ایشان میفرمود مثل اینکه خدای سبحان روزی نکرده که حوزهها بحث معاد را طرح کنند،لذا بحث معاد هر روز عصرها در خانهها تدریس میشد و کسی هم نمیدانست که جلسهای هست و در خانهها چه تدریس میشود.ولی بحث عرفان یعنی تمهید القواعد این ترکه شبهای پنجشنبه و جمعه تدریس میشد.با اینکه شرکتکنندگان این جلسات همه اهل معنا و سرّ و راز بودند اما پیچیدگی مسئلهء عرفان از یک طرف و غموض مسئلهء معاد از طرف دیگر طوری بود که فقط بعضی از دوستان،مشترک این دو جلسه بودند و گرنه دوستان دیگر نه آنها که در عرفان شرکت میکردند میدانستند که بحث معادی هست،نه آنها که در بحث معاد حضور پیدا میکردند میفهمیدند شبها یک جلسهء عرفانی هم هست.
کیهان فرهنگی: پس آن جلساتی که شنیده میشود مرحوم علامهء طباطبائی داشتند و کسی اطلاع نداشته است همین بخش معاد بوده یا بخشهای دیگری بوده است؟.
استاد جوادی آملی: بخش معاد و بخش عرفان بود.
احیانا یک بخش شرح ابیات حافظ هم بود،آن را هم شبهای چهارشنبه برای گروه خاصی داشتند که من گاهی میرفتم.سعی میکردند به اینکه این اسرار را همانطور که مرحوم سید حیدر آملی دارند به اهلش بسپرند و از غیر اهل حفظ کنند.
مرحوم سید حیدر آملی این دو مطلب را کنار هم جمع کرده است که:«افشای اسرار همانطوریکه برای نامحرمان نارواست،کتمان اسرار برای محرمان هم به شرح ایضا،آن هم نارواست».گاهی مرحوم علامه ره سعی میکردند یک لجنهای تشکیل بدهند که نامههایی که از خارج و داخل به محضر ایشان میآید بیجواب نماند چون ایشان بعد از اینکه المیزان را نوشتند و منتشر شد،بسیاری نامهها از کشورهای خارج و داخل میرسید که سؤالهای متفرقه میکردند.عدهای از دوستان را در همان منزل خودشان دعوت کردند- ایشان در آخر کوچهء ارک،نزدیک منزل مرحوم آقای زنجانی مینشستند،مستأجر بودند-در همان جلسه کارها تقسیم شد،بعضی بنا شد بر روی قسمتهای فقهی کار کنند.
بعضی بنا شد بر روی قسمتهای فلسفی کار کنند.بعضی قسمت تفسیری و بعضی هم قسمتهای دیگر.مرحوم آقای بهشتی ره قسمت فقهی را قبول کردند.بنده و مرحوم آقای مفتح ره قسمت دیگری را و هر کدام از آقایان نیز همچنین،منتها بعد دیگر حوادث یکی پس از دیگری پیش آمد و جلسه خیلی ادامه نداشت،در همان جلسهء اول که مرحوم آقای (به تصویر صفحه مراجعه شود) بهشتی گفتند به اینکه من قسمت فقهی را به عهده میگیرم،مرحوم طباطبائی ره نامهای را که از ایشان سؤال کرده بودند سکه در اسلام از چه موقع شروع شد و برای مثال،رابطهء سکه و اسکناس چیست؟آیا آثار فقهی هم بر آن مترتب است یا نه و آیا بر اسکناس زکات است یا نه؟خرید و فروش اسکناس به چه صورت است؟مرحوم آقای طباطبائی ره فورا این سؤال را به مرحوم آقای بهشتی دادند و گفتند شما در این زمینه تحقیق بکنید.
مرحوم آقای طباطبائی ره این کار را میکردند و اصرار داشتند که دوستانشان متفکر باقی بمانند لذا سعی کردند که برهان شفا را تدریس کنند.یک شب پیشنهاد دادند که برهان شفا را تدریس کنند.چون ابن سینا،منطق را خیلی با قدرت و استحکام نوشته است و الهیات شفا را ظاهرا املا کرده و جزو امالی اوست،مینشسته و املا میکرده،و منطق را با قلم خودشان نوشتند.منطقش چند جلد است از اول مدخل تا آخر صناعات خمس و قسمت مهمش برهان است و بسیار دشوار هم هست.در برهان خود مرحوم بو علی میفرماید:نظم صحیح آن است که انسان اول برهان را بخواند بعد جدل و خطابه و شعر را،برای اینکه روزگار است و روشن نیست که عمر وفا میکند یا نه؟گر چه بعضی گفتهاند که اول از جدل و سایر صناعات شروع کنید و بعد به برهان برسید.برای اینکه برهان قویتر است و عمیقتر و اما انتخاب احسن،احسن است.
برای اینکه روزگار است و برهان فرض است و سایر قسمتهای منطق نفل،و انسان اگر عمر را در فرض صرف کند بهتر از آن است که به نفل بپردازد.این تعبیر در شرح حکمة الاشراق هم هست که در بین بخشهای منطق، برهان فریضه است و سایر قسمتهای منطق نافله.اصل این تعبیر از مرحوم بو علی است.ایشان،خیلی به تفکر منطقی بها میدهد بو علی فرماید به اینکه یقین آنچنان کم است که حتی در بسیاری از مسائل هیئت و نجوم هم،یقین راه ندارد.در الهیات یقین هست،در ریاضیات-بخش حساب-یقین هست،اما نجوم،هیئت و بعضی از این بخشها به مقدمات دیگر منتهی است.یک کسی که طول و عرض بلاد را دارد از زیج استخراج میکند او مقلد مسئول رصدخانهء آن رصدبان است که 30 سال زحمت کشیده و طول و عرض بلاد را مشخص کرده، طول و عرض کوهها را مشخص کرده و اگر چنانچه کسی به استناد زیجنویسی که در رصدخانه نشسته و طول و عرض کوهها را مشخص کرده،طول و عرض بلاد را مشخص کند،در حقیقت محقق نیست،مقلد است.جزم پیدا کردن به مسائل هیوی برای کسی که در طول سالیان متمادی خود استخراج و رصدبانی کرده است،تا حدودی آسان است لذا ایشان میفرمایند که چون برهان در آن مسائل نیست و جزو مبادی آن علم نیست-مسائل آن علم نیست-لذا جزم کردن در بعضی از مسائل هیئت و نجوم،کار آسانی نیست.
گاهی انسان مظنه متراکمه را یقین میپندارد.همین که یک چیزی دیر شبهه میپذیرد یا دیر میتواند از ذهن کسی آن را سلب کرد،او خیال میکند آن یقین است.یقین،استحالهء زوال دارد نه دیر زوالی.یقین آن است که بالضروره بماند نه دائما بماند.اگر چیزی دائمی بود ممکن است ظنون متراکمه باشد نه یقین.
این طرز تفکر را،ابن سینا خیلی بها میدهد لذا مرحوم علامه دربارهء این قسمتهای منطقی هم چندین رساله نوشتند،اصرار داشتند که دوستانشان از این تفکر هم سهی ببرند و دربارهء عظمت ابن سینا یک بیانی مرحوم ملا صدرا در مبداء و معاد دارد که «ذکای او و هوش او کم نظیر است».مشابه این تعبیر را سیدنا الاستاد امام خمینی مد ظله در رسالهء مصباح دارند در آنجا میفرمایند«بو علی و هومع خطائه الکثیره لم یکن له کفوا احد»ابن سینا با اشتباهات فراوانی که دارد همتا ندارد.یادم هست که بهمنیار در تحصیل-هیچ جا ندیدم اسم کسی را ببرد،او خیلی آدم بزرگ و پولادمنشی است-تنها یک جا از ابن سینا آن هم به کنایه ولی با عظمت یاد میکند.در بحث عقل که گاهی انسان ممکن است به اوج عقل برسد میگوید گاهی انسانهایی پیدا میشوند که با نداشتن استاد،با نداشتن حوزه و با نداشتن کتاب و کتابخانه،طوری رشد میکنند که در سنین جوانی بهترین کتابها را در علوم عقلی مینگارند«و هو مصنف هذه الکتب»اسم ابن سینا را نمیبرد ولی ظاهرا مرادش خود بو علی سیناست.
میگوید که: این اگر در یک حوزه بود و اساتیدی بودند و کتابخانههایی بود،این جور نبوغ کالمعجزه بود،چه رسد به اینکه هیچیک از اینها نبود و او خود حوزه ساخت و کتابخانه ساخت و امثال اینها،گر چه امام رازی دربارهء بهمنیار صاحب تحصیل بیمهری میکند ولی مرحوم سبزواری ره در یکی از تعلیقاتشان بر اسفار از بهمنیار خیلی با عظمت یاد میکند.مرحوم آخوند از بهمنیار به عنوان یک حکیم الهی نقل میکند.گفتههای او مؤید مطالبی است که ما طرح کردیم.مرحوم حاجی در تعلیقهشان فرمودهاند هر چه از بهمنیار نقل شده است نشانهء آن است که او رأی ثاقب و صائب دارد و از قدرت فکر برخوردار است.خیلی به عظمت از او یاد میکند.لذا مرحوم آقای طباطبائی ره،سعی میکرد که فکر،فکر منطقی باشد.ممکن بود احیانا شعری بگویند و یا در جلسات خصوصی قبل از درس و یا بعد از درس شعری بخوانند و اگر در وسط درس سخن از مطلبی میشد،سعی میکردند یا شعر نخوانند یا اگر میخوانند نیمه تمام بگذارند.میفرمودند که:ممکن است روشی که بعضیها داشتند و کم کم شعر آمده است وسط درس و آنچنان این مهمان ناخوانده جای درس را گرفت که همهء براهین را کنار گذاشته است.اصرار داشتند که در نوشتهها و گفتار یا در درس شعر نخوانند.میفرمودند گر چه«ان من الشعر لحکمه»اما خیلی از اشعار است که گاه به صورت خطابه است.آن آهنگ خوب،آن وزن خوب انسان را مسحور میکند.
یک بار در جلسهای،کسی از ایشان سؤال کرد که: این کتاب الدمعة الساکبه که در مقتل نوشته شده است،به نظر شریف شما تاریخش،مقتلش صحیح است یا نه؟ فرمودند:اگر مقتلش ضعیف باشد،آهنگ روضهخوان ضعفش را جبران میکند.حالا گاهی مطلب و محتوای شعر ضعیف است ولی هنر ضعفش را جبران میکند و انسان دفعتا تحت جاذبهء آن نظم قرار میگیرد و آن هنر او را مجذوب میکند و مورد تفکر را نفی میکند.
لذا سعی میکردند که قصه،داستان،چه نظم چه نثر در کلماتشان نباشد.البته اینکه سعی میکردند قصه و داستان نباشد،از مرحوم بو علی است.چون مرحوم بو علی در آن رسالهء عهدش،میگوید که عهد کردم قصه نخوانم.چون قصه فکر را فکر مبرهن و مستدل بار نمیآورد:با خود عهد کردم که قصه نخوانم.این چنین بود و ایشان هم عملا این چنین بودند چون در نوشتههای مرحوم بو علی،با همهء بیمهریهایی که نسبت به ایشان شد هیچوقت ندیدیم که قلمشان آن سنگینی را از دست بدهد.آن نوشتهها در نوشتههای بهمنیار هم تأثیر گذاشت.کمتر اهانتی است که به بو علی نشده باشد.زندان رفته،فراری شده،کتابخانهاش طعمهء حریق شده و مشکلات دیگر،اما دیده نشده بر کسی حمله کند،به کسی بتازد،بد بگوید.این چنین نیست.یعنی افرادی که بالاخره روی پای خود «ایستادهاند این چنینند.من در فلسفه مردی به عظمت بو علی در این رشته ندیدهام و در عرفان هم مردی به عظمت قونوی ندیدم،او هم میگوید ما داعی نداریم از نوشتههای دیگران نقل کنیم،کتاب سنگین میشود، لذا نوشتههای قونوی نوشتههای مختصر است،چه در نص و نصوص چه در دیگر نوشتهها.میگوید بنای ما بر این نیست که گفتههای دیگران را با گفتار خودمان مخلوط بکنیم.لذا نوشتههای مبسوطی از این بزرگان در دست است.
کیهان فرهنگی: اجازه بدهید از فرصت استفاده کنیم برای طرح این سؤال که آیا فکر نمیکنید بخشی از بیمهری نسبت به مسائل هنری و مسائلی که با عواطف و احساسات مردم سر و کار دارند و در جای خودشان مؤثر و مفید و لازم برای جامعه هستند،و نبود و کمبود آنها واقعا نقصی برای جامعه محسوب میشود،ناشی از همین نوع نگاه به مسئله باشد؟
استاد جوادی آملی: عرض کنم که آنها قهرشان با مهرشان آمیخته است.از یک طرفی فرمودند«ان من الشعر لحکمه و ان من البیان لسحر»از آن طرف هم فرمودند:«ما علمناه الشعر»یعنی وقتی محتوا خوب بود،مطلب خوب بود،آنگاه به هنرمند ارائه میدهند که این بیان خوب را با ظرافت هنر به مردم عرضه کند.
یعنی محتوای خوب را،با یک بیان خوب عرضه کنند. مثلا ملاحظه میفرمایید فرعون را وقتی بخواهند از آن تخت عزت به تخت مذلت بیاورند از هنر استفاده میکنند،اما با محتوای خوب.حرف موسی با هارون س یک حرف است اما موسی س عرض میکند برادرم از من افصح است.«هو افصح منی لسانا»یا عرض میکند خدایا«و احلل عقدة من لسانی»این واحلل عقدة من لسانی،نه یعنی کاری بکن که زبان مرا آنها بفهمند، فرهنگ مرا بفهمند.چون فرهنگ موسی و فرهنگ هارون،هر دو یکی بود هر دو مردم را به توحید و نبوت و قیامت دعوت میکردند.منتها موسی س فصیح بود،آن افصح.لذا برای تشویق هنر در بعد افصح بودن،برای ارائه حق به لسان و لباس افصح،به خدای سبحان عرض کرد.«و هو افصح منی لسانا»بنابراین اول محتوای خوب،بعد انسان سعی کند آن محتوای خوب را با خط خوب،با بیان خوب،با هنرهای دیگر ارائه بدهد،که این اصل فدای فرع نشود.آن هنر است که«ان من الشعر لحکمه»مرحوم مجلسی اول ره در کتاب شریف روضة المتقین شرح من لا یحضر مرحوم صدوق در ذیل این بیان شریف رسول خدا ص که فرمود:«ان من الشعر لحکمه»اشعار مولوی و اشعار سنائی و سعدی را برای مثال ذکر میکند.میگوید:اینها حکمة است.
بنابراین اگر محتوا خوب بود،انسان میکوشد که آن محتوای خوب را به صورت بهتر عرضه کند یا افصح بشود و مانند اینها.
دکتر عبد الکریم سروش: آقای طباطبائی حتی با شعر حکمتی هم بیمهر بودند؟ایشان قطعا روش حاج ملا هادی سبزواری را نمیپسندیدند.
استاد جوادی آملی: بلی:آن کار مرحوم فقیه نامور امامیه مرحوم آقای بحر العلوم ره در فقه اصغر و مرحوم آقای سبزواری ره در فقه اکبر است.اینها توانستند که این را به صورت نظم در بیاورند و استادشان مرحوم آقای شیخ محمد حسین غروی سعی کرد که فلسفه به صورت نظم در بیاید.اما آن متنی است که باید به صورت درس خوانده شود.
اینکه انسان به عنوان شاهد میآورد همان است که هنری است وگرنه یک مطلب سنگینی را به صورت نظم در بیاورد،باز این هم مثل نثر انسان را زیر سؤال میبرد که این یعنی چه؟شعر مرحوم حاجی،شعری نیست که انسان از شعر بودنش استفاده کند،نظیر نظم مرحوم بحر العلوم در فقه،نظمی نیست که انسان بخواهد از نظم بودنش پایه و مایهای بچیند.
حجت الاسلام استادی: منظور آقای سروش،اشعاری است که حاجی در لابلای حرفهای فارسی و عربی میخواندند.
دکتر سروش: خصوصا در حاشیهء اسفار.
استاد جوادی آملی:اصل آن جزو قویترین (به تصویر صفحه مراجعه شود) هنرهاست که انسان بتواند معانی عقلی را به صورت نظم در بیاورد.
خیلیها وقتی شنیدند مرحوم سبزواری فلسفه را به صورت نظم در آورده است،برایشان اعجابآور بود.
چنانکه وقتی میشنوند که فقه را مرحوم بحر العلوم به صورت نظم در آورده،برایشان معجب است.چون شعر آنست که«احسنه اکذبه»باشد،قافیه میخواهد، ضرورت شعر میخواهد،کم و زیاد میخواهد و...اما وقتی برهان شد هر چیزش باید معیار خاص داشته باشد.مرحوم آقای طباطبائی ره سعی میکردند که تفکر،تفکر منطقی باشد و دوستانشان هم این چنین باشند.ایشان میفرمودند برهان برای کسی که خودش آنرا یافت،خوب است«طوبی لهم و حسن مآب»معمولا عرفا آنچه را که مینگارند محصول یافتههای خودشان است و خود را بینیاز از استدلال عقلی یا نقلی میدانند و اگر استدلال عقلی یا نقلی ذکر میکنند میگویند برای جلب توجه حکما و محدثین است که آنها مأنوس بشوند و گرنه ما که جهنم را میبینیم چه حاجت به اینکه دلیل اقامه کنیم.خدای عادل بالأخره کیفری دارد.ما که بهشت را میبینیم،چه برهانی اقامه کنیم خدا فرمود:
«ازلفت الجنة للمتقین»
ما هم میگوییم.
خدا فرمود:
«انا اعتدنا جهنم للکافرین»
ما هم میگوییم.
حارثة ابن مالک در جریان مصاحبهای که با رسول خدا ص داشت حضرت فرمود که کیف اصبحت؟عرض کرد:
طوری صبح کردم که بهشت را با اهلش و جهنم را با اهلش میبینم.خوب یک همچنین کسی نیازی به این ندارد که براهین کلامی فلسفی اقامه کند که قیامت هست،بهشت هست،جهنم هست یا اگر«اویس قرن» مسئلهء نبوت را مشاهده کرده است،و ندیده ایمان آورد، این باز دلیل به اینکه انسان مدنی بالطبع است و قانون میخواهد و قانونگزار باید آسمانی باشد و امثال ذلک، نیازی به او ندارد.لذا عرفا میگویند ما نیازی نداریم که مسائل را به صورت برهان در بیاوریم مگر برای جلب توجه کسانیکه با استدلال مأنوساند،اما کسانیکه دستی از دور بر عرفان دارند اینها ناچارند که حرف عرفا را بر یک میزان قطعی که عقل است و سنت قطعی بسنجند،چاره جز این نیست.احیانا در غیر معصومین تناقضهایی هست،اختلافاتی هست.و آنچه که یک عارف در آن حال مشاهده میکند،در حال شهود احتمال خلاف نمیدهد اما وقتی از حال محو به حال صحو آمده است.خوب اگر بخواهد بنگارد یا عرضه کند مسئول است،ناچار است با میزانی بسنجد.
غیر معصومین علیهم السلام میزان میخواهند.چون اگر از علم الیقین به عین الیقین هم برسند باز احتمال اشتباه هست چون دو تاست.شاهد و مشهود است.اما وقتی از عین الیقین هم گذشتند و حق الیقین شدند، ترازو نمیخواهند،چون کالا را با ترازو میسنجند اما ترازو را با ترازو نمیسنجند.اهل بیت ع همان «نحن الموازین»هستند یا«انا میزان الحقایق»اند نه اینکه ما اشیا را میبینیم،ما عین حقیقت خارجیم.عین حقیقت خارج احتمال اشتباه ندارد.لذا در همان اوائل نهج البلاغه هست که حضرت امیر میفرماید «ما شککت فی الحق مذ أریته»من آن وقتی که حق را به من ارائه دادند،هرگز شک نکردم.یعنی عین واقع.شما ممکن است چیزی را از خارج که میبینید،با محاسبات و علوم استدلالی اشتباه کنید اما خود حقیقت واقع اشتباهبردار نیست.اصلا تطبیق نیست تا اشتباه باشد.
لذا حضرت فرمود:«ما شککت فی الحق مذاریته»
حجت الاسلام رضا استادی:حاج آقا 2،3 سؤال در ذهن داشتم که مایل بودم وقتی خدمتتان میرسم مطرح کنم،ان شاء الله اینجا مناسب است پاسخ بفرمایید.فاصلهء بین معصومین و بزرگان ما مثل اینکه معلوم نیست چقدر است؟
-در میان طلاب کمی و در میان دیگران یک قدری بیشتر-این فاصله،خوب معلوم نیست چقدر است.یک عبارتی یادداشت کردم که اینجا بخوانم،در یک حدیثی ظاهرا امام صادق ع اسم ارسطو را بردهاند.در حاشیهء این حدیث نوشتهاند که:«زهی افتخار برای ارسطو که نامش به تعظیم و مدح در کلام معصوم برده شود و سزد که بر اقران خود بدین فضل مباهات کند.»
گویا حافظ از زبان حال او گفته باشد:
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
«شجرهء علم است که چنین درجات و سعادات بار میآورد.»گاهی میشنویم که مثلا بعضیها وقتی میخواهند شیخ طوسی را تعریف کنند میبینیم خیلی فاصلهء با معصوم را از یاد میبرند.حتی راجع به سلمان که گفته میشود 9 درجه از درجات ایمان را داراست،فکر میکنم یک جوری بازگو و نوشته میشود که شنونده یا خواننده خیال میکند که یک قدم دیگر مانده تا برسند به معصوم،گاهی تعبیر تالی تلو معصوم میشود مثلا در مورد شیخ طوسی،بجاست قدری توضیح بدهید که این فاصله چیست و قدری این مسئله روشنتر بشود.
استاد جوادی آملی:بسیار خوب فاصله بین معصوم و غیر معصوم،نه آن قدر است که بتوان گفت.
همان بیان مبارک امام هشتم ع است.که فرمود:
«و انی و هو بحیث النجم من ایدی المتناولین و وصف الواصفین فاین الاختیار من هذا؟و این العقول من هذا؟ و این یوجد مثل هذا؟»
شما ببینید مسئلهء رسمی خراسان،مسئلهء امامت و خلافت بود.امام هشتم ع از شخصی پرسید که سخن رسمی روز چیست؟عرض کرد:اینها دربارهء امامت و خلافت بحث میکنند که خلیفه انتخابی است و مردم جمع میشوند و امام و خلیفه انتخاب میکنند.فرمود: مگر امام،طوری است که مردم عادی میتوانند او را بشناسند؟یا مگر به او دسترسی دارند که او را انتخاب کنند؟فرمود:
همانطور که ستاره در دسترس احدی قرار نمیگیرد، امام هم در دسترس کسی قرار نمیگیرد چگونه امام را میشناسند که میخواهند انتخاب کنند؟امامت انتخابی نیست.موکل اوّل باید حقی داشته باشد،که حق خود را به وکیل بدهد،انسان در برابر بسیاری از مسائل اصلا حقی ندارد تا حق را به دیگری بدهد.ثانیا حق داشته باشد او را نمیتواند بشناسد.او عصمت (به تصویر صفحه مراجعه شود) حجت الاسلام و المسلمین رضا استادی میخواهد،ولایت میخواهد او انسان کامل است.از باب تشبیه معقول به محسوس فرمود:همانطوریکه ستارهء آسمان در دست دیگران نیست،امام معصوم هم در دسترس فکر دیگران نیست کجا عقل دیگران به مقام امامت امام میرسد؟تا او را بشناسند و حق داشته باشند که بگویند مثلا ما تو را انتخاب کردیم.
بنابراین بهترین راه را حکمای متأله مخصوصا عرفا،دربارهء انسان کامل رفتهاند.بیانی ابن عربی درباره حضرت امیر ع دارد،بیان بلندی هم مرحوم بو علی در رسالهء معراجیه دارد و آن عبارت اینست:
«و برای این بود که شریفترین انسانها،و عزیزترین انبیاء و خاتم رسل علیهم السلام با مرکز دایرهء حکمت و فلک حقیقت و خزانهء عقل،امیر المؤمنین علی علیه السلام گفت:یا علی«اذا تقرب الناس،الی خالقهم فی ابواب البر فتقرب الیه بانواع العقل»و این چنین خطاب جز با چنان بزرگی راست نامده که با صحابه که بهترین گروه عالم بودند.همچنان بود که معقول اندر میان محسوس.»این همان عبارتی است که مرحوم آقای خوانساری در حاشیهء شفا نقل میکنند که «اعز الانبیا ص به اعز الاولیا علی بن ابیطالب سلام الله علیه فرمود:یا علی الذی هو بین اصحابی کالمعقول بین المحسوس»یعنی بین مجرد و مادی.صحابهای که در آنها سلمان و اباذر بود و الا دیگران را که اینها کمتر به حساب میآورند.یعنی بین حس و عقل فاصلهء طبیعت و ماوراء طبیعت است.
یک چنین فاصلهای است«اندر میان خلق آنچنان بود که معقول میان محسوس.گفت:ای علی!چون مردمان اندر کثرت عبادت رنج برند،تو اندر ادراک معقول رنج بر تا بر همه سبقت گیری.لا جرم به دیدهء بصیرت عقلی، مدرک الاسرار گشت.همهء حقایق اندریافت و معقول را اندریافت و دیدن،یکی حکم دارد و برای آن بود که گفت:لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.»
دکتر سروش:این روایت در جای دیگر هم نقل شده؟
استاد جوادی آملی:بلی باید در جوامع روایی جستجو نمود.
دکتر سروش:همه جا سند روایت را به معراجیهء ابن سینا منتهی کردهاند.
استاد جوادی آملی: بنابراین عرفا بهتر از دیگران مسئلهء انسان کامل را مطرح میکنند.عرفان دو تا مسئله است.یک مسئله این است که توحید چیست؟و دیگر اینکه موحد کیست؟و انسان کامل هم جز معصوم کس دیگری نمیتواند باشد علمای ما ره،با معصومین اصلا در یک ردیف نیستند.حضرت علی ع فرمود:«ما شککت فی الحق مذاریته»اینها عین واقعند و غیر از این آنکه شاگرد ایشان است میگوید من بهشت را میبینم،این (به تصویر صفحه مراجعه شود) دکتر عبد الکریم سروش به عین الیقین میرسد اما خودش متن بهشت میشود، عین واقعیت میشود«نحن الموازین القسط»میشود، همه میزان عقل میشوند،«انا صراط الله المستقیم» میشوند و امثال اینها.آنگاه حضرت در همان نهج البلاغه میفرماید که:«ما شککت فی الحق مذ اریته»به عنوان جواب سؤال مقدر میفرماید اگر معصوم،هراسی ندارد و شک نمیکند،پس اینکه به موسای کلیم س هراسی دست داد چه بود؟آنگاه میفرماید که موسای کلیم از مار و اژدها نترسید و اگر آنها چوبها و طنابی را به صورت مار و عقرب در آوردند و«سحروا اعین الناس»از مار و عقرب نترسید،از این هراسناک بود که خوب،اگر من هم این عصا را بیندازم و به صورت مار در بیاید،این میدان هم که میدان مار شده است،اگر این تماشاچیان جاهل نتوانند بین معجزهء من و سحر ساحران فرق بگذارند چه کنم؟آخر چه جور سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار؟چهطور سامری دم از ید بیضا نزند؟آنگاه خدای سبحان فرمود:
نترس،تو عصا را بینداز،من معجزه را به صورت آیهء بیّنه اعلام میکنم.اینجا مفسرین بیانی دارند که از همان روایت امام رضا س نقل شده و از آن استمداد میکنند.
پس حضرت موسی س عصا را انداخت و به صورت مار در آمد«تلقف،یأفکون»همهء این سحرها را بلعید. مرحوم طباطبایی ره هم به همین سبک نقل میکردند. اما یک تفسیر لطیفی صاحب فتوحات دارد،میگوید: معنای«تلقف یأفکون»این نیست که وقتی تو عصا را انداختی و اژدها شد،مارها را میخورد،نه.سحر را میخورد نه چوب را،یعنی تو بینداز،آنها خاموش میشوند و چوب بودن آنها روشن میشود،طناب بودن آنها روشن میشود.مردمی که تماشاچی بودند و دیدند که میدان پر از مار و پر از اژدها شد،وقتی موسای کلیم س چوب را انداخت دیدند یک سلسله طنابها،یک سلسله چوبهای سرد و خشک روی زمین افتاده است.لطیفهای که صاحب فتوحات استنباط میکند میفرماید:خدای سبحان میفرماید
«تلقف ما صنعوا»
صنعوا چه بود؟،آنها که چوب نساختند، طناب نساختند،سحر ساختند.آیهء
«انما صنعوا کید ساحر و لا یفلح الساحر»
.میفرماید کار آنها را معجزهء تو بلع میکند نه مواد خام را بنابراین مردم بطور قطعی دریافتند که آنها حقیقتا چوب و طناب بودند و در چشم اینها به صورت مار مشاهده میشده است.و این در حقیقت مار است،سیرتش مار است و صورتش مار و سحر را باطل کرده است مثل اینکه وقتی هوا تاریک باشد، خوب انسان احیانا دوست را دشمن میبیند،جامد را متحرک میبیند،متحرک را جامد میبیند و بخوبی تشخیص نمیدهد،ولی بعد که روشن شد هر چیز را سر جای خودش میبیند.در قیامت هم همین طور است در قیامت وقتی که حق ظهور کرد و «ذلک الیوم الحق»درون آشکار میشود،هر چه هست روشن میشود،دیگر کسی نمیتواند بفریبد.
دکتر سروش:مضمونی که فرمودید در نهج البلاغه آمده است که:اشفق من غلبه الجهال و دول الضلال.
سؤال این است که آیا این تفسیر با آیات دیگر موافقت دارد که میگوید موسی نه در حضور ساحران،بلکه در اولین بار صدور این اعجاز هم از دیدن اژدها هراسان شد،در این آیه:«فلما رآها تهتز کانها جان ولی مدبر اولم یعقب»
استاد جوادی آملی:این طلیعهء وحی است. اولین باری که موسی کلیم س،نور را به صورت نار دید، واقعا نور بود که به صورت نار دید و واقعا روشن نشد که این نور است نه نار.بعد وقتی که آمد،صدا را شنید
«انی انا ربک فاخلع نعلیک»کمکم دارد حق برایش روشن میشود.وقتی ندا میرسد:«ما تلک بیمینک یا موسی»و او میگوید:چوب،هنوز به آن مرحله نرسیده عرض کرد عصا و خواص چوب را بر شمرد:«اتوکا علیها و اهش بها علی غنمی ولی فیها مآرب اخری»از این به بعد،خدا میفرماید:نگو چوب است.من نگفتم که چوب برای چه خواستی؟گفتم:«ما تلک بیمینک» حق این بود که تو بگویی هر چه تو بخواهی،من اگر بخواهم چوب بشود،چوب است و اگر بخواهم عصا باشد،عصاست.بینداز ببین چیست،اولین بار است که مار شده است.اینجا خوف میکند.ما که میگوییم انبیا نمیترسند با همین جملهء«لا تخف»نمیترسند.خود این لا تخف،یک القای الهی است.یک وقتی انسان به کسی وعده میدهد و میگوید نترس،یک وقتی همان خدایی که بر دل دشمنان رعب القا میکند:«سنلقی فی قلوب الذین کفروا الرعب»در دل اینها طمأنینه ایجاد میکند.
دکتر سروش:یعنی موسی اول ترسید؟
استاد جوادی آملی:بلی.این آغاز نبوت بود.
در آغاز نبوت هنوز در دالان ورودی نبوت،انسان این آثار را دارد.آنچنان که دیگر خوف از موسای کلیم برای ابد زائل شد که وقتی بین آب و آتش قرار گرفت، یعنی از این طرف سپاه مجهز فرعون آنها را تعقیب میکرد و از آن طرف هم دریا تهدیدشان میکرد بنی اسرائیل اعتراض کردند که:آخر چرا ما را گرفتار کردی؟با بیانی قاطع فرمود:«لا تخاف درکا و لا تخشی»اینجا نفرمود نترس،فرمود نمیترسی، ترس تمام شد.چون ترس با شیطان است،یکی از بهترین ابزار کار شیطان ترس است.خود شیطان میترسد،وقتی شیطان میترسد که به حضور معصوم س برود.ترس هم میترسد آنجا برود.لذا در اینجا نهی نکرده است فرمود:نمیترسی.«لا تخاف درکا و لا تخشی».
دکتر سروش:پس دو ترس بوده.یکی ترس فردی در برابر خدا و یکی هم در برابر سحر ساحران که چیز دیگری است.
استاد جوادی آملی:بلی آن یکی چیز دیگری است.
کیهان فرهنگی:اگر اجازه بفرمایید بعد از سؤالی که حاج آقا استادی دربارهء فاصلهء غیر معصوم با معصوم س داشتند بیمناسبت نیست که این سؤال را هم مطرح کنیم که فاصلهء کلام ائمهء معصومین با برگزیدگان جامعهء بشری و نوابغ بویژه در زمینهء مسائل عقلی و علوم فلسفی به چه حد و نسبت است.به عبارت دیگر،ارتباط کلام وحی و مضامین فلسفی از چه قرار است؟
استاد جوادی آملی:چون خود فلسفه یک بحث آزاد عقلی است،این بحث آزاد عقلی میگوید انسان، گذشتههای فراوانی را پشت سر گذاشته و آیندهای طولانی در پیش دارد و بدون راهنما،بعید است که این راه را طی کند.انسان قبل از پذیرش دین،مثل آن طایر خوشپروازی که در فضای باز خوب پرواز میکند، به دنبال آشیانه میگردد.منتها اگر خوبپرواز،خوش پرواز و تیزبین باشد در بین آن آشیانهها که مکاتب گوناگون باشند آشیانهای انتخاب میکند که مربوط به امامت است.
خود را در این قفس زرین امامت و عصمت میاندازد و میگوید:من بندهء خدایم و تابع دستور شما و شما را صراط مستقیم یافتهام چون عقل،راه نیست چراغ است،با عقل انسان نمیتواند راه برود،با عقل میبیند،نمیرود.عقل تلاش میکند تا در بین همهء این راهها آن صراط مستقیم را ببیند و به صاحب آن (به تصویر صفحه مراجعه شود) مرحوم آیت الله حاج سید ابو الحسن رفیعی قزوینی صراط مستقیم،سر بسپرد و دستش را به دست صاحب صراط مستقیم بدهد و با او بیعت کند.تمام هستی خود را با او«بیع»کند.فاصله این قدر است.بعد دیگر مالک هیچ چیز نیست و اگر در این آشیانهء زرین نیامد و بیعت نکرد و«بیع»نکرد یا مال خود را به معصومین نفروخت،بیراهه میرود.تنها وحی و راه عصمت است که صراط مستقیم را میداند.
عقل چراغی است که در بین راهها میگردد تا صراط مستقیم را پیدا کند،و خدای سبحان وقتی رسولش را معرفی میکند میفرماید تو بر صراط مستقیم برو.
«انک لمن المرسلین علی صراط مستقیم»
صراط مستقیم،یک راه جغرافیایی نیست. صراط مستقیم عقیده است و اخلاق و عمل.خود ولایت، صراط مستقیم میشود یا امام صراط مستقیم میشود.
پیغمبر صراط مستقیم میشود.این است که در روایت آمده:«الصراط صراطان»یک صراط در دنیاست و یک صراط هم در آخرت،صراط در دنیا امام است.همین معنا در قیامت به صورت دیگر ظهور میکند بنابراین آن نگار به مکتب نرفته که چیزی برای او مجهول نباشد،و چیزی نتواند او را از پای در آورد،نگار به مکتب نرفتهای است که وقتی خدای سبحان میخواهد به انسان«بها»بدهد میگوید همهء فرشتگان در برابر انسان،سجده میکنند هیچ فرشتهای را استثنا نکرده.
خوب،همهء فرشتگان در برابر انسان؟کدام انسان است که جملهء«عرش به او سجده میکند؟»فرمان الهی چیزی نیست که نداند.یعنی اگر یک انسانی ظاهر اول یا صادر اول شد-حالا مشرب،مشرب فلسفی باشد یا مشرب عرفانی-اگر اولین صدور یا اولین ظهور شد، چیزی در جهان امکان نیست که زیر پوشش ارادهء علوی او قرار نگیرد یعنی فرض صحیح ندارد.عقل میگوید این نظام،نظام علوی است.بالاخره نظام علوی یک آغاز دارد،یک وسطی دارد و یک پایانی.نقل باید مشخص کند که آن آغاز کیست؟نقل مشخص کرد که آن آغاز بطور قطعی اهل بیت ع است یعنی آنجا یک نور بود آن وقت همهء فرشتهها پس از آن پیدا شدند.آن وقت فرض صحیح ندارد که در جهان امکان،چیزی یافت بشود که تحت اشراف علوی معصومین ع نباشد.
این را مرحوم سید حیدر آملی نقل کرده که همین مسئله«بیمنه رزق الوری»تنها آب و باران و امثال اینها نیست،هر آنچه در جهان است.اینکه رسول خدا ص فرمود:«انا اجود ولد آدم»از من بخشنده تر در روی زمین احدی نیامده و نخواهد آمد.یعنی اگر عدهای آب میدهند،نان میدهند و غذاهای مادی (به تصویر صفحه مراجعه شود) آیت الله حاج شیخ محمد علی اراکی میدهند،من عالیترین خوراک را میدهم از من بخشندهتر احدی نیست.
دکتر سروش: یک نکتهای را از مرحوم آقای طباطبائی خدمتتان نقل بکنم:استحضار دارید مرحوم آقای مطهری در حواشی روش رئالیسم در شرح مقالهء«ادراکات اعتباری»وقتی رسیدهاند به رابطهء تولیدی میان ادراکات حقیقی و اعتباری،در پاورقی نوشتهاند که: معظم استدلالات علم اصول،آمیخته به این عدم توجه است یعنی ایندو را با یکدیگر خلط کردهاند.مرحوم آقای طباطبایی که به انگلستان برای معالجه تشریف آورده بودند بنده هم با ایشان معاشر بودم.روزی به ایشان گفتم که آقای مطهری دربارهء علم اصول چنین گفتهاند،ایشان خندیدند و گفتند:همهء استدلالات علم اصول چنین است.
حالا میخواستم از حضور شما سؤال کنم که واقعا این مسئله بنظر شما همینطورست؟ثانیا چه نمونههایی برای آن سراغ دارید؟
استاد جوادی آملی:عرض کنم که اصول از بسیاری از علوم بهره گرفت و یکی هم از فلسفهء علوم عقلی استفاده کرده است.در موارد فراوانی در اصول به مسائل عقلی استدلال میشود که سیدنا الاستاد امام مد ظله،نوعا به این موارد اشاره کردهاند مثلا در مورد اینکه علم باید یک موضوع داشته باشد چون یک هدف دارد پس موضوعات و مسائل باید به یک جا برگردد و اگر موضوعات کثیر باشد،از کثیر،کثیر صادر میشود.و از واحد،واحد صادر میشود.همانطوریکه از واحد جز واحد صادر نمیشود.در چند جای اصول به قاعدة الواحد تمسک شده است.این را اصولیینی که محققاند،گفتهاند این قاعده حق است ولی نمیشود از آن قاعده که در مسائل حقیقی مطرح است در این مسئلهء اعتباری استفاده کرد.آنها که اهل آشنایی به این علوم عقلی نبودهاند،در این مناقشه خدشه کردهاند،گفتهاند قاعده روا نیست آنها که بودهاند گفتهاند قاعده حق است.ولی جایش اینجا نیست.
ادامه دارد...