رفته رفته زمستان هم رخت برمی بندد و سرما عاجلانه در حال عزیمت است، در این وصف و حال، یکی برف و یکی ذغال به سان فرزندان خود یعنی همان آب و آتش به مناظره نشسته اند...
ريخت يكي توده برف سفيد
بر سر يك بار سياه ذغال
برف چو اين چهره سيه ديد گفت:
واي تنم گشت دچار وبال
وه عجب اين يار سيه روي كيست؟
ماندن من هست به نزدش محال
خنده زنان گفت ذغالش كه اي
مظهر خوبي و خداي جمال
اين همه ما را به حقارت مبين
هست تورا سبب اين قيل و قال
من كه چنين روي سيه كرده ام
سرو بودم در چمني بي مثال
سايه من مسكن عشاق بود
شاخ و برم بوده پناه غزال
كرده بسي بلبل شيدا برم
شكوه گل را به نسيم شمال
تا به سحر گفت كه آخ كه من
گشته ام عاشق به گلي بي مثال
تيشه هيزم شكني ناگهان
گُشت و فكندم زيكي تيره چال
كرد در آن كوره چُنين آتشي
سوخت همه جانم و گشتم ذغال
اين همه مغرور مباش اي صنم
گرچه به لطفي و صفا بي مثال
روي سفيد و رخ زيباي تو
غير نكويي همه يابد زوال
خوش دلم ار روي سيه كرده ام
يافته ام بحر نكويي مجال
چون تو فرود آيي سرما شود
گرم كنم كلبه هر تيره حال
چون كه به فرياد ضعيفان رسم
هيچ ندارم زسياهي ملال
هيچ نيرزد به جهان اي عزيز
غير نكويي بر صاحب جمال
-------------------------------------------------------------------------
باشد که هموطنی در سرمای امسال از برف و سرما بی ماُوا نمانده باشد...