چون این روزا بازارخرید کفش و لباس گرم است این هم شعری مناظره ای در تقابل کفش و کلاه.
ریخته خاک مذلت بر سر
این سخن کفش بگفتا به کلاه
من وتوهستیم از یک مادر
تو زمن از چه فزون داری جاه
خلق رانندمرا جمله زدر
بر تو با لطف نمایند نگاه
من به ذلت همه در خاکستر
تو به عزت قدمت بر سر شاه
بزدایند تورا گرد از سر
بنمایند مرا روی سیاه
من همه عمر گرفتار سفر
تو چنین فارغ از زحمت راه
من زخدمت زتو هستم برتر
توبه عزت زچه برتر؟!!آه
کلهش گفت که ای خوش منظر
قصه ی غصه ی خود کن کوتاه
سادگی داد به من این اختر
نه یکی مهره ونه مهر گیاه
هر که آراست تن از زیور و زر
روزگارش بشود چون تو تباه
دور کن از تن خویش این زیور
تا قدم ها بنهی بر سر ما